داستان سکسی پرستار مامان بزرگ
وقتی که صحبت مامانم با تلفن که با مامان بزرگم صحبت میکرد تموم شد رو به من کرد و گفت:
_پاشو برو یه ذره خرید کن برو پیش مامان بزرگت.
_واسه چی؟
_اون پرستاره قراره که امروز بیاد
_پرستار کیه دیگه؟
_ای بابا.مگه خبر نداری؟
_از چی؟
_واسه مامان بزرگت پرستار گرفتیم.
_چرا نمیاد پیش ما زندگی کنه؟
_به خدا صد بار بهش گفتم ولی حاضر نمیشه بیاد.میگه نمی خوام مزاحمتون بشم.از طرفی خونه ای تو توش باشی دیگه نمیشه که مامان بزرگت بیاد!!
_چرا…؟
_هیچی. وقتی که صدایه ضبط رو تا آخرش زیاد میکنی!!همسایه ها از سر درد میان در خونه شکایتت رو میکنن!!چه برسه به اون بنده خدا.
_خوب بابا…تو هم که همش منتظری که یه چی بشه گیر بدی به ما… ولمون کن دیگه!!حالا چی باید بخرم؟
_وایسا الان واست لیست میکنم…
لیست رو گرفتم و رفتم بیرون.خرید کردم و رفتم خونه مامان بزرگم در رو باز کردم و رفتم تو.مامان بزرگم تو آشپز خونه بود.
_سلام خانوم خوشگله!!
_سلام مادر.خوبی؟
_من خوبم.تو خوبی؟
_منم خوبم.
_این جا چیکار میکنی؟
_این دختره میخواد بیاد.گفتم یه چایی واسش بزارم.
_دختره کیه؟
_پرستارم دیگه…
_آها…
_یکی از همسایه ها بهم معرفیش کرد.بنده خدا وضع زندگیشون یه کمی ضعیفه این دختره با سه تا داداشاش کار میکنن تا زندگی رو بچرخونن.
_ببین مامانی من میخوام برم باید برم یه جایی کار دارم.بازم بهت سر میزنم.
دو سه هفته ای که گذشت یه دفعه به سرم زد که پاشم برم خونه مادر بزرگم این پرستاره رو ببینم. طبق معمول تا رسیدم دم خونه مادر بزرگم کلید انداختم و در رو باز کردم و رفتم تو. جلویه در یه جفت کفش زنونه بود تو نمیری فهمیدم که پرستارست. وقتی که رفتم تو مادر بزرگم رو دیدم که سر جایه همیشه گیش خوابیده.ولی… پرستاره کو…؟
یه دفعه نگاهم به در اتاق افتاد.یواش رفتم جلو و در و یه ذره باز کردم.دیدم لخت واساده جلویه آینه و داره شرت و کرستش رو تنش میکنه.مثل این که تازه خریده بود.یه شرت و کرست سفید.یواش رفتم بیرون خونه و زنگ زدم.
بعد از چند لحظه پرستاره اومد پشت آیفون…
_کیه؟
_منم.
_شما؟
_من خودم هستم!!
_خودم کیه؟
_باز کن. اومدم مامان بزرگم رو ببینم.
_اوا خدا مرگم بده ببخشید نشناختم ها…
_(یواش گفتم)چرا مرگ؟حیف نیست اون هیکلت بره زیره خاک!!
_چیزی گفتین؟
_نه…نه… با خودم بودم. خانوم شما با تلفن که با من صحبت نمی کنین باز کنین دیگه
در و باز کرد و دوباره رفتم تو.اومد دم در یه چادر سفید سرش بود که به راحتی میشد سینه هاش و پاهاش رو دید. اومد جلو
_سلام آقا….
_گفتم که من خودم هستم
_یه لبخندی زد و گفت : سلام آقایه خودم
_سلام خانوم خودم!! نه… چیز… ببخشید… یعنی سلام خانوم پرستار خوبین؟
_بازم یه لبخندی زد و گفت : ممنون.خوبم. بفرمایین
رفتم تو هنوز مادر برزگم خواب بود. رو به من کرد و گفت…
_میخوایین بیدارشون کنم؟
_نه… نه… اصلا.خیلی وقته که خوابه؟
_حدود 1 ساعتی میشه.بهش قرص خواب دادم.
_پس حالا حالا ها خوابه…
_بله
_اگه میشه یه چیزی بیارین من بخورم.آخه منم سن و سالی ازم گذشته نمی تونم زیاد راه برم.خسته میشم!!
_بله.شما که تو این سن و سال اینقدر حاضر جوابین وقتی که جون بودین چی بودین!!
تا رفت یه چایی برام بریزه منم رفتم تو اتاقی که داشت شرت و کرستش رو تنش میکرد.یه ذره از شورتش از تو کشو زده بود بیرون. کشو رو باز کردم هر دو تاش رو آوردم بیرون.بو کردم.انگار که تو شرتش عطر میزاره.بویه قشنگی میداد.شرت رو مالیدم به کیرم تا اونم یه فیضی ببره!! بی چشم و رو تا شرت خورد بهش سریع دوباره شروع کرد به آنتن دادن!!. داشتم با شرت و کرست حال میکردم که یه دفعه بی اخیار چشمم باز شد و دیدم که دختره واساده دم در و داره منو نگاه میکنه…
نمیدونستم که باید خجالت بکشم یا نه؟ سینی چایی رو گذاشت زمین و اومد به طرف من…
_واسه چی اومدین تو این اتاق؟
_همین طوری.میخواستم چیزی بردارم.
_حتما اون چیز هم سوتین منه!!
_دیدم که کشو بازه منم خواستم ببندمش که…
_نمی خواد چیزی بگین.خدا رو شکر هم که کم نمی آری
_اصلا تو ذات من چیزی به نام کم آوردن نیست
_دوستشون داری؟
_چی رو؟
_همینایی که دستته!!؟
_ها… آره.ببین چه آدم هایی پیدا میشن.خودش رو میخورن پوستش رو میندازن واسه بقیه!!
خنده ای کرد و اومد من رو بغل کرد.(منم که گفته بودم هیچ وقت از هیچی کم نمی آرم) بغلش کردم و شروع کردم به بوسیندن گردنش.چادرش داشت از رو سرش لیز میخورد و آخرش هم افتاد رو زمین.دستم یه ذره سرد بود بردم زیر لباسش و کمرش رو می مالوندم. یه آه نازی کشید و خوابید رو زمین و من رو هم کشید رویه خودش.لبام تو لباش بود و داشتم لباش رو میخوردم.دستش رو برد سمت کیرم.داشت از رو شلوار کیرم رو می مالید.یه غلطی زد و من رو گذاشت زیر و خودش اومد رو من.پیرهنم رو باز کرد.رفت سراغ سینه هام.تا حالا کسی برام این کار رو نکرده بود.داشت سینه هام رو میخورد و گاهی هم موهایه سینه ام رو میبرد تو دهنش.داشتم حال عجیبی میکردم.رفت پایین و شلوارم رودر آورد و داشت از رو شرتم کیرم رو میلیسید.دیگه نمیتونستم صبر کنم.شرتم رو در آوردم و با چشمام بهش اشاره کردم که شروع کنه.اول از تخمم شروع کرد.اومد بالاتر و رفت سراغ کیرم.
آه… چه ساکی میزد.مثل وحشی ها افتاده بود به جون کیرم.بعد از چند دقیقه بلندش کرد و خوابوندمش و رفتم روش…
یه راست رفتم سراغ سینه هاش و کرستی که تازه تنش کرده بود رو در آوردم و افتادم به جونش.خیلی حشری شده بود.موهام رو گرفته بود تو دستش و سرم رو به سینه هاش فشار میداد.بعد سرم رو به طرف پایین حول میداد.منم رفتم پایین تر و دامنش رو دادم بالا.کسش عجب چشمکی بهم میز.شرتش رو زدم کنار.اول کسش رو بو کردم بویه شرتش رو میداد.کسش یه کم خیس شده بود.با این حال شروع کردم به خوردنش.زبونم رو انداخته بودم وسطش و چشمام رو هم بسته بودم…
بعد از مدتی بلند شدم و اون رو هم پشت به خودم قرار دادم.کیرم رو گذاشتم دم کسش و یه دفعه حول دادم تو…
کم کم عقب جلو کردن رو شروع کرده بود.چشمم به شرت و کرستی افتاد که از کشو برداشته بودمشون.شرتش رو انداختم دور گردنم و کرستش رو هم کردم و تو دهنم و با دندونام نگرشون داشتم. آبم داشت می اومد.کیرم و کشیدم بیرون و آبم رو ریختم رو کمرش…
بعد از چند لحظه بر گشت و یه نگاهی بهم انداخت و گفت:
_خیلی حال داد… مگه نه؟
_آره کس طلا… خیلی حال داد
_اون رو چرا انداختی دور گردنت؟
_هیچی… همین طوری
بلند شدیم و خودمنون رو جمع و جور کردیم و از اتاق رفتیم بیرون.مامان بزرگم هنوز خوابیده بود….
_نگفتی اسمت چیه؟
_20بار گفتم که.من خودم هستم!!
_لوس نشو دیگه.اگه لوس بشی دیگه کسم تورو دوست نداره ها!!
_من قربون او کس خوشگلت برم… بابک… اسمم بابک.
_می مردی این رو زود تر بگی.منم نازنین هستم.
از اون ماجرا 3 ماه میگذره الان مادر بزرگم فوت کرده و ولی من هنوز با نازنین هستم.
وقتی که صحبت مامانم با تلفن که با مامان بزرگم صحبت میکرد تموم شد رو به من کرد و گفت:
_پاشو برو یه ذره خرید کن برو پیش مامان بزرگت.
_واسه چی؟
_اون پرستاره قراره که امروز بیاد
_پرستار کیه دیگه؟
_ای بابا.مگه خبر نداری؟
_از چی؟
_واسه مامان بزرگت پرستار گرفتیم.
_چرا نمیاد پیش ما زندگی کنه؟
_به خدا صد بار بهش گفتم ولی حاضر نمیشه بیاد.میگه نمی خوام مزاحمتون بشم.از طرفی خونه ای تو توش باشی دیگه نمیشه که مامان بزرگت بیاد!!
_چرا…؟
_هیچی. وقتی که صدایه ضبط رو تا آخرش زیاد میکنی!!همسایه ها از سر درد میان در خونه شکایتت رو میکنن!!چه برسه به اون بنده خدا.
_خوب بابا…تو هم که همش منتظری که یه چی بشه گیر بدی به ما… ولمون کن دیگه!!حالا چی باید بخرم؟
_وایسا الان واست لیست میکنم…
لیست رو گرفتم و رفتم بیرون.خرید کردم و رفتم خونه مامان بزرگم در رو باز کردم و رفتم تو.مامان بزرگم تو آشپز خونه بود.
_سلام خانوم خوشگله!!
_سلام مادر.خوبی؟
_من خوبم.تو خوبی؟
_منم خوبم.
_این جا چیکار میکنی؟
_این دختره میخواد بیاد.گفتم یه چایی واسش بزارم.
_دختره کیه؟
_پرستارم دیگه…
_آها…
_یکی از همسایه ها بهم معرفیش کرد.بنده خدا وضع زندگیشون یه کمی ضعیفه این دختره با سه تا داداشاش کار میکنن تا زندگی رو بچرخونن.
_ببین مامانی من میخوام برم باید برم یه جایی کار دارم.بازم بهت سر میزنم.
دو سه هفته ای که گذشت یه دفعه به سرم زد که پاشم برم خونه مادر بزرگم این پرستاره رو ببینم. طبق معمول تا رسیدم دم خونه مادر بزرگم کلید انداختم و در رو باز کردم و رفتم تو. جلویه در یه جفت کفش زنونه بود تو نمیری فهمیدم که پرستارست. وقتی که رفتم تو مادر بزرگم رو دیدم که سر جایه همیشه گیش خوابیده.ولی… پرستاره کو…؟
یه دفعه نگاهم به در اتاق افتاد.یواش رفتم جلو و در و یه ذره باز کردم.دیدم لخت واساده جلویه آینه و داره شرت و کرستش رو تنش میکنه.مثل این که تازه خریده بود.یه شرت و کرست سفید.یواش رفتم بیرون خونه و زنگ زدم.
بعد از چند لحظه پرستاره اومد پشت آیفون…
_کیه؟
_منم.
_شما؟
_من خودم هستم!!
_خودم کیه؟
_باز کن. اومدم مامان بزرگم رو ببینم.
_اوا خدا مرگم بده ببخشید نشناختم ها…
_(یواش گفتم)چرا مرگ؟حیف نیست اون هیکلت بره زیره خاک!!
_چیزی گفتین؟
_نه…نه… با خودم بودم. خانوم شما با تلفن که با من صحبت نمی کنین باز کنین دیگه
در و باز کرد و دوباره رفتم تو.اومد دم در یه چادر سفید سرش بود که به راحتی میشد سینه هاش و پاهاش رو دید. اومد جلو
_سلام آقا….
_گفتم که من خودم هستم
_یه لبخندی زد و گفت : سلام آقایه خودم
_سلام خانوم خودم!! نه… چیز… ببخشید… یعنی سلام خانوم پرستار خوبین؟
_بازم یه لبخندی زد و گفت : ممنون.خوبم. بفرمایین
رفتم تو هنوز مادر برزگم خواب بود. رو به من کرد و گفت…
_میخوایین بیدارشون کنم؟
_نه… نه… اصلا.خیلی وقته که خوابه؟
_حدود 1 ساعتی میشه.بهش قرص خواب دادم.
_پس حالا حالا ها خوابه…
_بله
_اگه میشه یه چیزی بیارین من بخورم.آخه منم سن و سالی ازم گذشته نمی تونم زیاد راه برم.خسته میشم!!
_بله.شما که تو این سن و سال اینقدر حاضر جوابین وقتی که جون بودین چی بودین!!
تا رفت یه چایی برام بریزه منم رفتم تو اتاقی که داشت شرت و کرستش رو تنش میکرد.یه ذره از شورتش از تو کشو زده بود بیرون. کشو رو باز کردم هر دو تاش رو آوردم بیرون.بو کردم.انگار که تو شرتش عطر میزاره.بویه قشنگی میداد.شرت رو مالیدم به کیرم تا اونم یه فیضی ببره!! بی چشم و رو تا شرت خورد بهش سریع دوباره شروع کرد به آنتن دادن!!. داشتم با شرت و کرست حال میکردم که یه دفعه بی اخیار چشمم باز شد و دیدم که دختره واساده دم در و داره منو نگاه میکنه…
نمیدونستم که باید خجالت بکشم یا نه؟ سینی چایی رو گذاشت زمین و اومد به طرف من…
_واسه چی اومدین تو این اتاق؟
_همین طوری.میخواستم چیزی بردارم.
_حتما اون چیز هم سوتین منه!!
_دیدم که کشو بازه منم خواستم ببندمش که…
_نمی خواد چیزی بگین.خدا رو شکر هم که کم نمی آری
_اصلا تو ذات من چیزی به نام کم آوردن نیست
_دوستشون داری؟
_چی رو؟
_همینایی که دستته!!؟
_ها… آره.ببین چه آدم هایی پیدا میشن.خودش رو میخورن پوستش رو میندازن واسه بقیه!!
خنده ای کرد و اومد من رو بغل کرد.(منم که گفته بودم هیچ وقت از هیچی کم نمی آرم) بغلش کردم و شروع کردم به بوسیندن گردنش.چادرش داشت از رو سرش لیز میخورد و آخرش هم افتاد رو زمین.دستم یه ذره سرد بود بردم زیر لباسش و کمرش رو می مالوندم. یه آه نازی کشید و خوابید رو زمین و من رو هم کشید رویه خودش.لبام تو لباش بود و داشتم لباش رو میخوردم.دستش رو برد سمت کیرم.داشت از رو شلوار کیرم رو می مالید.یه غلطی زد و من رو گذاشت زیر و خودش اومد رو من.پیرهنم رو باز کرد.رفت سراغ سینه هام.تا حالا کسی برام این کار رو نکرده بود.داشت سینه هام رو میخورد و گاهی هم موهایه سینه ام رو میبرد تو دهنش.داشتم حال عجیبی میکردم.رفت پایین و شلوارم رودر آورد و داشت از رو شرتم کیرم رو میلیسید.دیگه نمیتونستم صبر کنم.شرتم رو در آوردم و با چشمام بهش اشاره کردم که شروع کنه.اول از تخمم شروع کرد.اومد بالاتر و رفت سراغ کیرم.
آه… چه ساکی میزد.مثل وحشی ها افتاده بود به جون کیرم.بعد از چند دقیقه بلندش کرد و خوابوندمش و رفتم روش…
یه راست رفتم سراغ سینه هاش و کرستی که تازه تنش کرده بود رو در آوردم و افتادم به جونش.خیلی حشری شده بود.موهام رو گرفته بود تو دستش و سرم رو به سینه هاش فشار میداد.بعد سرم رو به طرف پایین حول میداد.منم رفتم پایین تر و دامنش رو دادم بالا.کسش عجب چشمکی بهم میز.شرتش رو زدم کنار.اول کسش رو بو کردم بویه شرتش رو میداد.کسش یه کم خیس شده بود.با این حال شروع کردم به خوردنش.زبونم رو انداخته بودم وسطش و چشمام رو هم بسته بودم…
بعد از مدتی بلند شدم و اون رو هم پشت به خودم قرار دادم.کیرم رو گذاشتم دم کسش و یه دفعه حول دادم تو…
کم کم عقب جلو کردن رو شروع کرده بود.چشمم به شرت و کرستی افتاد که از کشو برداشته بودمشون.شرتش رو انداختم دور گردنم و کرستش رو هم کردم و تو دهنم و با دندونام نگرشون داشتم. آبم داشت می اومد.کیرم و کشیدم بیرون و آبم رو ریختم رو کمرش…
بعد از چند لحظه بر گشت و یه نگاهی بهم انداخت و گفت:
_خیلی حال داد… مگه نه؟
_آره کس طلا… خیلی حال داد
_اون رو چرا انداختی دور گردنت؟
_هیچی… همین طوری
بلند شدیم و خودمنون رو جمع و جور کردیم و از اتاق رفتیم بیرون.مامان بزرگم هنوز خوابیده بود….
_نگفتی اسمت چیه؟
_20بار گفتم که.من خودم هستم!!
_لوس نشو دیگه.اگه لوس بشی دیگه کسم تورو دوست نداره ها!!
_من قربون او کس خوشگلت برم… بابک… اسمم بابک.
_می مردی این رو زود تر بگی.منم نازنین هستم.
از اون ماجرا 3 ماه میگذره الان مادر بزرگم فوت کرده و ولی من هنوز با نازنین هستم.
No comments:
Post a Comment